...Dust of time...



لم بده 

کتاب بخون 

و به هیچی فکر نکن . 



× هنوز زمان خوبی نیست 

اما هفت یا هشت ماه پیش اتفاقی در من افتاد 

خودخواسته . یه انتخاب بود . به کسی ربطی نداشت و کاملا از درون خودم بلند می شد. جوری که تونستم به اون صدای درون ایمان بیارم

روندی شروع شد که تغییراتی رو در من به وجود آورد که آثارش باعث تعجب آدمای متوجه دور و برم شد

ولی کسی نمی دونست که من متوجهم . شبیه کسی که بین یه جاده ظاهرا روشن و یه جاده تاریک ، جاده تاریک رو برای رفتن انتخاب می کنه. چون آدم جاده روشن نیست. مثل شبیه اونایی که جاده کندوان رو به هراز و هراز رو به فیروزکوه ترجیح می دن



× پیام مهم و همیشگی : وقتی خرونه / نامتعارف / و . زندگی می کنی ، پس پای همه عواقب ، تاوان ها و دستاوردهاش هم بایست 

قواعد بازی خرونه خودتو بدون و لذت ببر و رنج بکش




× یه چیز جالبی! 

داشتم یه سری نوشته ها رو قبل عید مرتب می کردم. یه یادداشت پشت دفترچه م پیدا کرده م که خیلی بدخط بود

اولش عجیب و جادویی به نظرم رسید و یادم نیومد کی نوشتمش. اما بعد یادم اومد. اون جمله این بود : 


هیچ وقت از انتخاب کشته شدن نترسیدم

و هیچ وقت هم حاضر به مردن نشدم


چند ماه پیش یکی از نیمه شب ها که بیدار بودم و برق ها خاموش بودن و گوشیم هم خاموش بود ، این جمله رو با خودم می گفتم و توی اون دفترچه نوشتمش و بعد یادم رفت


هیچ وقت یعنی هیچ وقت! هیچ وقت توی کل زندگیم


× کاش کاش کاش کاش اون داستانو به سرانجام برسونم

امید وارم

یه لیست دارم از آدم هایی که دوست دارم بخوننش


دیروز غروب نیم ساعتی رو با زن عمو گذروندم. اصلا یه حال خاصی داشت. خیلی عوض شده بود. اون آدم شاد و سرخوش طور ساده، شده بود یه زن جا افتاده و


بهم گفت بیا با هم نماز بخونیم. نماز خوندیم. اون حسو هیچ وقت نداشتم. یه حسی بود شبیه آخرین گفتگوی یه آدم از زمین با خدا. (البته که منم فکر می کنم که این گفتگو هزار تا شیوه می تونه داشته باشه و هیچ آدمی بی خدا نیست) 


خیلی آرامش داشت. از اینکه عموم اینقدر مراقبشه خوشحال بود. می گفت انگار برگشتم به سی سال قبل و دوره نامزدیمون. می گفت هیچ وقت باورم نمی شد دوباره همچون حسی رو تجربه کنم.


اصرار کرد که حتما باید سوپی که عمو گذاشته بخورم ببینم داره چه می کنه این عموی ما در عرصه آشپزی و خانه داری!! و واقعا هم خیلی خوب بود :)) 


خیلی از سختی های زندگیش گفت. اینکه چه قدر ماجرا و دردسر داشت و تنها بود. بعد گفت دوست دارم خاطراتمو بنویسم مثل یه داستان. گفت مطمئن باش خیلی پرطرفدار میشه


تشویقش کردم حتما بنویسه. گفت اسمشو چی بزارم؟ اسمی بلد نیستم براش بزارم که جالب باشه. گفتم بزار زندگی تک ستاره ناهید. خیلی خوشش اومد.


ناهید! بچه که بودم از خودم می پرسیدم زن عمو خودش می دونه اسمش یه ستاره س؟ الان مطمئن شدم که می دونه 


× این اون قسمتی از سفر بود که می خواستم نوشته بشه


دیری نپایید که دوباره برگشتیم به جاده ها تا برسیم . 
.
.
سفر کووتاه و پر ماجرایی داشتیم
.
.
بابازگ خان دیدی اومدم؟ 
.
.
هر سری می رم و میام بی رحمی گذر زمان بیشتر به دلم می زنه و می شینه
.
.
دیشب یه ساعت یه بار بیدار می شدم می گفتم واآااااای چه قدر سردههه و دوباره بی هوش می شدم
.
.
توی راه کپه های درخت کوهی بین سفیدی برف هارو که می دیدم هی افسوس خوردم چرا دوربینمو برنداشتم
.
.
درباره یه قسمتش حتما باید بنویسم


نمی دونم چرا با شروع هر تعطیلاتی حساسیت میاد سراغم 
امروز که کلا خووااااب بودم و دور و برم وضعیت اسفناکی از نامرتبی است
دیگه باید پاشم
.
.
کلامی با سال ۹۷ : 
سلام ۹۷ 
خیلی پر چالش بودی ‌‌.‌ خیلی دیر گذشتی 
و متفاوت بودی 
و منو تغییر دادی
.
.
مرسی خدا که همیشه با ما بودی
خیلی ازت ممنونم

اومدم بعد مدتی یه کمی بنویسم.


امروز بعد کارورزی زهره اصرار کرد تربیت بدنی رو بپیچونیم و بریم خونه. دیدم سرم خیلی سنگینه و هوا یه جورای خوبی بود برعکس من 


یه لحظه دیدم پاهام داره برمی گرده . پاهام داشتن منو می بردن. اختیاری از خودم نداشتم. پس رفتم


برگشتم . برگشتم . برگشتم . برگشتم 


تا رسیدم به ایستگاه اول .! شروع کردم به رفتن مسیری که با هم رفته بودیم


آروم می رفتم . خیلی آروم. اجازه دادم باد احاطه م کنه و ازم رد بشه. رد بشه . رد بشه و باز برگرده 


از آخرین بار ملتهب شده بودم . زخم های سطحی برداشته بودم . شاید حواست نبود ولی گاهی سپرم می افتاد 


می رفتم تا التیام پیدا کنم . می رفتم تا سبک بشم و سرم آزاد بشه 


می رفتم تا حواسم بیاد سرجاش . 


حتی اگه این روزها بگذرن و من بدون تو بشم . بازم باید بدونم . باید حواسم باشه . نمی خوام فراموش کنم . می خوام یادم بمونه قلبم چه حال و هوایی داشته . قلب ضعیف و افسرده م.


راه می رفتم . می رفتم . می رفتم ولی اون قدر جوون نبودم که بخوام گریه کنم یا متوقف بشم .


فقط می رفتم تا شفا پیدا کنم .


پرسه زدم . آهنگ گوش دادم . با باد رفتم . سبک شدم .


خیلی رفتم . از پل هم رد شدم . آسمون خیلی خواستنی بود .


می دانید . یه وقت هایی نگرانی های ما در لحظه ها باعث می شن حالیمون نشه کی هستیم ، کجاییم و چه حالی داریم و یادمون بره به قلبمون نگاه کنیم

یه وقتایی باید مسیرو برگشت . فقط به خاطر دیدن جریان خون توی قلب و نه هیچ چیز دیگه ای 


بزارید پایان این پست باز باشه . مثل من امروز 



+ چه قدر نوشتن سخت شده 


+ خوب باشی رفیق . عشق

تو هم برای من آرزوی خوبی کن .


به ما توی بچگی یاد دادن چیزایی که ازشون لذت می بریم ، کارهای مهمی نیستن. فقط یه سرگرمی و تفریح هستن کنار زندگی که گاهی خوبن. بود و نبودشون هم مهم نیست


اطلاع ندارم که این یه جور ناخودآگاه جمعی حساب می شه یا نه اما می دونم کمتر بچه ای یا تعداد کمتری از بچه ها، با این شدتی که ما (من و خواهرم) پیام بالا رو در سن خیلی کم دریافت کردیم ، گرفته باشه. 


نمی خوام بگم بده یا فلان ولی نیاز به شناختن داره. فکر می کنم این پیام از ما آدم های عمیق تر و مسئول تری ساخته اما باعث شده نتونیم کارهایی که ازشون لذت می بریم یا استعدادش رو داریم جدی بگیریم! 

به نظر من نوجوونی می تونه ناب ترین سن زندگی باشه. توی نوجوانی زود رسم به شدت دنبال جدی گرفتن لذت هام رفتم اما موقع انتخاب رشته م ثابت کردم که تربیت سال های اولیه زندگی کاملا تاثیر خودشو گذاشته. اون موقع اصلا مشخص نبود. شبیه رفتن دنبال علاقه بود اما حالا جور دیگه ای دارم بهش نگاه می کنم. 


احتمالا به خاطر همین هم با وجود استعداد زیادی که از خودم توی رشته م نشون دادم ، اما باز هم همیشه با خودم درگیر بودم. چون یه جایی چیزهای مهم تری رو نادیده گرفته بودم. 


الان هم وقتی دارم این جمله ها رو می نویسم احساس ترس و عذاب وجدان دارم. اگر کار مهمی نباشه لذتی هم برای من وجود نداره؟ چون لذتم در انجام کار های مهمی مثل نجات دادن آدما و احساس مسئولیت کردنه؟ 


این من همون من واقعیه. منی که داره روی زمین می چرخه و تصمیم می گیره. 


ولی برام خیلی عجیبه. با وجود اینکه خواهرم تحت فشار مستقیم تری نسبت به من بود ، اما احساس می کنم اون پیام تربیتی روی من تاثیر عمیق تر و بیشتری گذاشته. شاید هم اشتباه فکر می کنم. 


اما احتمالا با چیز دیگه ای هم همراه شده. و اون این که من همیشه خودمو منجی می دونستم و در برابر تمام اتفاقاتی که توی خونه می افتاد احساس مسئولیت می کردم. حتی ایده ها و ابتکاراتی برای حل مسائل داشتم که وقتی الانم بهشون فکر می کنم مغزم هنگ می کنه.


الان که دارم می نویسم و فکر می کنم ، واقعا از خودم شرمنده نیستم. همه آدم ها همچین چیزایی دارن. کل زندگی آدما اون ها رو ساخته. اون خود اولیه ، اون لوح پاک بچه ، بدون تاثیرات محیطی معنایی نداره و نمی شه هیچ تعریفی از شخصیت براش داد. حتی اگر همین الان یه کار متفاوت و خواستنی در زمینه رشته خودم بهم پیشنهاد بدن با کله و عششق قبول می کنم. چون به هرحال این منم. اما مهم اینه که توی این من بودن کمتر حالت های سماجت و عقده ای بودن داشته باشم.


فایده شناختن ها اینه که پنجره ها و دریچه های بیشتری توی زندگی برامون باز می کنن و باعث می شن بهتر حرکت کتیم .



پیام من : به کارهایی که ازشون لذت می بری بها بده . اون ها خیلی مهم هستن چون باعث لذت و شوق تو می شن


پیام من : کمی بیشتر مکث کن


نکته مهم : این چیزهایی که بالا گفتم رو می شه به روابط عاطفی من توی زندگیم هم تعمیم داد. به دوستی هام و عاشق شدنام

اما اما 

از نظر من هر رابطه عاطفی یا خصوصا عاشقانه و . ، یه فضای پاک و نابی توی خودش داره که در صداقت و شفافیت کامل و بی عقده س که قلب اون رابطه س. اگر گمش کردید به روزهای اولتون فکر کتید. حتما به یادش میارید


+عنوان از آهنگ زیبای لعنتی > گلابمون


تا چند سال پیش ، وقتی اوضاعم بحرانی می شد یا شرایط سخت می شد یا خیلی دلم می گرفت ، توی رویاهام جاده ها رو طی می کردم و می رسیدم به شهر .

شهر معشوقم بود. حتی گاهی توی شعرها و نوشته ها مخاطبم می شد.

تصویری که در نهایت درد آرومم می کرد ، دفن شدن توی خاک نرم و مرطوب کنار ریشه های یاس ها بود. مثل آب روی آتیش عمل می کرد


ولی از چند سال پیش که بی وطن شدم ، وقتی گم می شم دیگه خیالم سر به هیچ جا نمی زاره. دیگه هیچ جاده ای رو طی نمی کنه و دیگه دلم برای معشوق سابقم تنگ نمی شه


و رویاهام از دستم رفتن. رویاهایی که تمام زندگیم مثل آب توی مشتم جمع کرده بودم و نگه می داشتم ، همه چی ریخته روی زمین. 


امروز داستانی که می خواست متولد بشه رو نگاه کردم. حالم ازش به هم خورد. 


یه چیزی دائم بهم می گه هر چه قدر بدوام نمی رسم . ولی من حتی دیگه نمی دونم می خوام به کجا برسم


به زمان بیشتری نیاز دارم . به زمان خیلی بیشتری نیاز دارم . این دو سه هفته هم برام کمه . دوست ندارم برگردم به جریان زندگی که برای خودم ساختم 


خیلی دورم . خیلی از خودم دورم . از هر چیزی که دوست دارم دورم 


دستم از خودم کوتاهه . هر چه قدر دستمو می کشم به خودم نمی رسم .


دوست داشتم توی یه علفزار زندگی می کردم. یه خونه چوبی توی کوهستان. شبیه خونه پدربزرگ هایدی
و نکته مهم ترش اینکه چند تا مرغ و خروس داشتم 
مرغ و خروس هایی که دستی خودم شده باشن 
گربه ها و سگ هایی که با مرغ ها و خروس هام دوست بودن و بهمون سر می زدن همیشه
بارون می زد 
همه جا خیس می شد 
غروب ها مرغ ها و جوجه ها رو می فرستادم توی خونه شون بخوابن
صداهای موقع خوابشون 
نصف شب ها که ناخوناشون می رفت تو چشم همدیگه و جیغشون درمیومد
صبح ها که از خواب بیدار می شدن . 

ازون نگاهاشون که چپکی چپکی می بیننت 
تعجب که می کردن 
دعواشون که می شد . 

وقتی دلشون بازی می خواست 
هوس کرم خوردن که می کردن 
وقتی دنبال یه ه می دویدن تا بگیرنش و به نوکشون گیر می کرد
وقتی نمی تونستن سبزی های بلندو قورت بدن
وقتی خاک بازی می کردن 
وقتی شاد و مستونه می دویدن .


وای خدا . دلم برای همتون تنگ شده جینگولیای خدابیامرزم
بچه که بودم فکر می کردم شما توی بهشت منتظرم می مونین 


× همیشه خاک سرده
همیشه سرد بوده


من این یه سال عوض شدم 

از خستگی ها و مشغله ها استفاده کردم تا عوض بشم 

هر کی ازم پرسید چرا این شکلی هستی یا شدی گفتم خسته م. سرکار بودم. از صبح بیرون بودم. دانشگاه بودم و . 

چه بهانه های خوبی واسه لم دادن و حال نداشتن!! واسه عوض شدن!! واسه بیشتر در خود رفتن!! 

این که یه جواب قانع کننده داشتم خیلی خوب بود. اینکه اینقدر سرم شلوغ بود که روزها می گذشتن خیلی خوب بود 

لب به لب و با کمی ارفاق یک سال از کارم توی شرکت داره می گذره و الان دیگه فکر می کنم کافیه و هر چیزی که قرار بود بهم برسونه رسونده. منم کم نزاشتم براشون

خیلی کم نوشتم و خیلی کم گفتم. یه جورایی اصلا نگفتم از اینکه بیشترین ساعت های یه روزم رو کجام و چه می کنم. اما دوستش داشتم و جز تجربه های قشنگم بود

یه زن دیگه به زن های زندگیم که بهشون احترام می زارم اضافه شد! خانم مهندس! رشته های پنهانی بین ما بود و هست. احتمالا جز معدود آدمایی بودم که تونست بهم اعتماد کنه و از اینکه باهام حرف بزنه حس خوبی داشته باشه.  توضیح دادن راجع به این موضوع وقتی که هیچ وقت درباره زن های مهم زندگیم نگفتم و ننوشتم سخته! 

برای بعد از این کارم دو سه تا برنامه مشخص دارم که شبیه واحد های پیش نیازه و نمی دونم الان که عوض شدم دیگه بیشتر استراحت کردن رو بلدم؟ 

شاید بازم خودمو به هر دری آویز کنم و اون قدر خودمو خسته کنم که باز یه بهانه داشته باشم واسه کنار ایستادن! و بعد گشتن دنبال کار بعدی 

یه مجوز برای کم رنگ بودن و توی سایه موندن 
یه مجوز برای خنده های الکی 
یه مجوز برای خود رو وا دادن 

کار کردن و خودکشی مسکن درد های ماست . برای روزهایی که نباشی بگی خودتو اذیت نکن


× چشماتو باز کن 
آفتاب طلوع می کنه 
پاک کن گونه تو 
غم هات غروب می کنه . 


× و این سنگ دیگه چه قدر باید صیقل بخوره؟ 
چه قدر باید از کوه بیفته بیفته و غلت بخوره؟ 
خدا تو بگو 
آسمون آبی کو

تموم شد 
خیلی خیلی دوست داشتنی بود 
من چه خوش شانس بودم توی این دو سال که چند تا کتاب خیلی خیلی خیلی خوب و مناسب احوالم خوندم!! 
دو سه سالی هست که هر کتابی می خونم حتما باید نویسنده ش یه زن باشه
و واقعا خوش شانس بودم 
بیش از حد توصیه می کنم به هر کسی که سوگ و فقدانی تجربه کرده و باهاش کنار نیومده یا از از دست دادن و بخش تلخ و تاریک زندگی می ترسه. ماهرانه تلخ و شیرینی زندگی رو به هم می دوزه و واقعیت رو نشون می ده

برای مخاطبان گذری : داستان خاصی نداره! مواجهه یه آدم با مرگ خواهرشه بعد از سه سال! تصمیم می گیره هر روز تا یک سال یک کتاب بخونه و به ادبیات پناه می بره‌. جریانات درونی و بیرونی این یکسال و روند شفایی که درونش در حال رخ دادنه رو میگه. خیلی صادقانه و عمیق تجربیاتش رو می گه‌ و از کتاب ها خیلی ماهرانه و به جا استفاده می کنه
جالب تر هم اینکه وب سایت داشته در طول اون یک سال و نقد شخصی خودشو از هرکتابی توی سایتش می نوشته

همچین کاری رو فقط خودش از پسش بر اومده. واقعا برای من که خیلی عجیب و غیرممکنه. چون همین کتاب ۲۷۰ صفحه ای رو دو ماهه دارم می خونم. از طول کشیدن کتاب ها خوشم میاد. انگار یه ارتباط عمیق با یه دوست جدید و آشنا پیدا کردم. نینا سنکویچ دوست خیلی عزیزی بود.

 اون وقفه رو خیلی خوب گفته : 

سال من در آسایشگاه کتاب ها به من اجازه داد تا آنچه برایم مهم بود و آنچه می شد از آن دست کشید را دوباره از نو تعریف کنم‌. همه وقفه های زندگی نباید تا این حد طاقت فرسا باشند _ من هرگز دوباره به یک سال هر روز یک کتاب خواندنم برنخواهم گشت_ اما هر وقفه و مهلتی که سرعت دیوانه وار روزهای شلوغ ایجاد شود، می تواند توازن و تعادل را به یک زندگی در هم و بر هم شده بازگرداند. برای بعضی ها این امر به شکل یک بعدازظهر با بافتنی بافتن، یا کلاس های هفتگی یوگا یا پیاده روی طولانی با یک دوست، یا یک حیوان خانگی خواهد بود. همه ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفه ای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. 


اینم از آخرین روز کاری توی شرکت 

سخت بود 

دلم براتون تنگ میشه ❤ 


+ اووه چه روزایی گذشت این یه سال

خوب بد . خنده غم استرس ‌‌. قهر آشتی . دعوا و مهربونی . 


+ تصویری که از امروز داشتم این بود که خیلی در افق محو و شیک و خندون از در میام بیرون ولی کاملا برعکس شد و به سختی داشتم بغضمو قورت می دادم و از ریختن اشکام جلوگیری می کردم !! 


+ . 


دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 

دوست ندارم 

دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود

دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 

دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 

دوست دارم . دوست دارم 

دوست دارم قلبم زنده باشه . پیروز باشم 

دوست دارم آسمونو ببینم 

دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 

دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم .



+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی اینستاگرام


آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم

و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟

احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه



+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر 


+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دارم 




حرفایی که خودم خط و ربطشو می فهمم و نوشتنش حالمو بهتر می کرد :

یه خاطره دارم که انداختمش توی زباله دان 
نمی دونم چرا 
هیچ وقت توی شمار خاطراتم نیست! 
هر وقت هم که به یادش میارم تعجب می کنم
اون روز عید احتمالا ۹۶ رو می گم که با خانم نون رفتیم کافی شاپ که با برادرش آشنا بشم!! 
چه روز بدی بود. حالم بد شده بود عجییب. به شدت حالم بد شده بود. داشتم اون مکالماتو بالا می آوردم و از خودم می پرسیدم چرا رفتم چرا چرا 
الان یهو یاد حرف خانم نون افتادم و این خاطره یادم افتاد. گفت می دونی تو الان توی چه شرایطی هستی؟ 
گفتم چی 
گفت شبیه یه ماشین که بنزینش داره تموم میشه و  خودشو به زووور داره می کشه بالای تپه و نمی دونه بعد از اون چی در انتظارشه. فقط میخواد نفس زنون بره تا برسه به بالا
گفتم اره و به خاطر همین من مورد مناسبی نیستم 
و داداشش هم نه خیلی زیرپوستی گفت اره منم دل باخته ت نشدم همچین. مناسب نیستی که نیستی 
اونجا بود که دیگه داشتم خفه می شدم. خون توی سرم نمی چرخید 
ولی زنجیر هایی که دورم بود داشت باز می شد و حالت تهوعم داشت کم کم رفع می شد 

اون روز بود که فهمیدم نباید هیچ پسری رو بدبخت کنم!! 
اون روز بود که خیلی واضح مشت خورد توی صورتم که نمی تونم مثل بقیه دخترها باشم!! 
اون روز بود که به همه عاقل باش عاقل باش ها نه گفتم و سرمو انداختم پایین تا زندگیمو بکنم . همون زندگی دک و دیوونه خودمو . 
چیزی که امروز هستم و تصمیم هایی که گرفتم اتفاقی نبوده
احتمالا از همون موقع ها همه تصمیم هام آگاهانه بوده نه از روی ناخودآگاه و جبر روزگار 
انتخاب خودم بوده هرجا بودم و هر جوری بودم
همیشه به خودم میگم این جنگیدن هایی که برای زندگیت کردی تا بتونی شکل خودت باشی، برای هر چیز دیگه انرژی مصرف کرده بودی الان پروفسورش بودی!!

درسته که سختیا و دردسراش زیاد بود و هست ولی خب کج دار و مریز با کمک آن بالایی عزیز گذشت و می گذرد . من چه کنم که از درون دست او می کشد کمان
هر چی بود برای من بهتر بود

من هنوزم همونم . همون ماشین که بنزینش تموم میشه و به زور می خواد خودشو بکشه بالا 
ولی انگار وسطای راه یه بنزین هایی پیدا می شه !!


دانشگاه و ماه رمضون باهم تموم میشن و برای بعدش کارهای زیادی دارم 
تنها ترسم از خودم اینه که بازم از مسیر خودم فرار کنم و نتونم زنده بشم. دوست ندارم راه راحت ترو پیش بگیرم. دوست دارم بازم بتونم متفاوت فکر و احساس کنم 

بکش خودتو . بکش بالا خودتو . 


امروز روز عجیبیه برای من 

این روزها پست های روح الله حجازی بدجوری هواییم می کنه

هوایی یه حس هایی . هوایی نوشتن . هوایی هوای آزاد و سفر کردن و کشف کردن و نترسیدن 

امروز روز عجیبیه برای من 

نشسته بودم . دلم آشوب بود اما از اون آشوب ها که خودت باید بایستی پاش و هیچ کس دیگه ای توش نقش نداره 

آهنگ عاشقانه و گلایه ای دلم نمیخواست. فرافکنی دلم نمی خواست . دلم خودمو می خواست

پس  zaz رو شنیدم . خیلی اروم بود و من فرانسوی نمی فهمم ولی دوست دارم با صداش 

بالاخره وقتش رسیده بود 

وقت نوشتن برگ آخر محبوب ترین دفترچه زندگیم که همراه روزهای سختم بود و نوشتن توش شبیه نیایش و رازگویی خالص و پنهانی بود. لحظه هایی که جای دیگه ای بیان شدنی نبود. چه شادی چه غم چه هر حس خالص شده دیگه ای


از ۵ مرداد ۹۶ شروع شد و امروز ۳ خرداد ۹۸ تموم شد 

کوچک و مربعی و خاکستری با برگ های کمی زرد! کاملا ایده آل و عاشق کننده


اصلا برای تموم کردن برگ هاش عجله نداشتم بلکه وسواس هم داشتم. و همیشه به نظرم میومد که روز تموم شدنش باید برای من روز خاصی باشه 


خیلی کم پیش میاد که دلم واقعا برای اتفاقی بلرزه اما واقعا براش دلم لرزید


آخرین جمله هایی که نوشتم رو باهاتون شریک می شم : 

. با این دفترچه من زندگیمو بغل کردم و لحاف چهل تیکه دوختم 

لحظه های تنهایی که هیچ کجا جایش نبود رو ثبت کردم

همیشه تنهایی هست . زنده باد تنهایی 


. وقت دست از حسودی و افسوس و حسرت برداشتن

 وقت راه رفتن و سفر کردن . وقت سفره . 


× چه کلمه هایی 

کلمه هایی که مدت ها . سال ها بود از دهنم بیرون نیومده بود


× بار بندیم 


× بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است . 


× تپش قلب خیلی ارزنده س 

خیلی 

خیلی چیزا رو ادم می ده برای همین تپش قلب 

مردگی درد بدی ست 

ولی حتما بخشی از زندگیه


× قدیم ها که شروع می خواستیم کنیم یا سفر کنیم یا هر چی

بی مهابا می رفتیم. همه چیزو می گذاشتیم کنار و بی تدبیر و بی بار و توشه می رفتیم و وسط راه تلف می شدیم 

حالا اما همه چی فرق کرده

عجله نداریم . پیر شدیم یا پخته شدیم یا چی نمی دونم

صبر می کنیم غنیمت هامونو جمع می کنیم 

بعد برمی گردیم صدا می زنیم . کسی هست؟ چیزی مونده با خودمون ببریم؟ 


× حالا نوبت محمد معتمدی : 

نمی پرسمت کجا می روی 

سکوت می کنم تا مرا بشنوی 

نمی گویمت ز پایان راه 

چه دارم بگویم به جز یک نگاه 


× عنوان : ترک نشانی _ آلبوم حالا که می روی


چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن . 


× خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن . 


× دیدن خودش در آینه 

لبخند داشت و می چرخید 


× کاش این آهنگ بی کلامی که دارم می شنوم می شنیدید 

 خاطره انگیز دم صبحی پر احساس

یکی از ترک های L'attesa . 


× بهتر می شم وقتی نتیجه های کوچیک تلاش های کوچیکمو می بینم 


× بهتر می شه


مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!

مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به بچه هاش امیدواره و همیشه اون ها رو بهترین می دونه

یه مامان اصلا لازم نیست کامل باشه یا حتی همه فکرها و حرف هاش روی حساب و کتاب! یه مامان با قلبش و دلش مامانه

یادمه چندسال پیش یه روزی به آسمون خدایی که از هر مامانی مامان تره، نگاه کردم و گفتم : من دیگه از این به بعد مادری ندارم .! و بعد قلبم فشرده شد و اشک ریختم. اما نمی دونم چرا از یه روزهایی ورقی که بین من و مامانم بود برگشت. چند ساله که دیگه مثل قبل غریبه نیستیم و قلب نگران و مامان گونه شو همیشه می بینم. مامان بودن ربطی به انسانی برجسته و کامل بودن نداره. شاید اینو قبلا نمی فهمیدم. شاید معجزه محبت رو نمی دونست و نمی دونستم. 

مامان تا تو هستی نمیخوام آدم مزخرفی باشم. یا حتی اگر نباشی هم . ! کاش همه ی آدم های دنیا مامان داشته باشن، خونی یا غیرخونی، زن یا مرد .


از اینکه فهمیدم عاشق جزئیاتم خوشحالم

خیلی فرق داره بدونی عاشق جزئیاتی یا ندونی

اگه ندونی و بازم عاشق جزئیات باشی شاید واقعا عاشقش نباشی. شاید فقط بتونی یه روزی عاشقش باشی. وقتی ندونی نمی دونی باید صبر کنی، وایسی و تمام بخش ها و جزئیات رو درونت ثبت کنی. 

اما فکر کنم قبل از ۸ سالگی می دونستم

تا ۸ سالگی همه چیزو می دونستم 

تا ۸ سالگی زندگی یه جور دیگه بود 

بعد از اون مثل درختی که باغبون اشتباهی جاشو عوض کرده باشه، خشکیدم و آفت زدم. 

اینو نگفتم از لحاظ تلخیش. گفتم از لحاظ داستانی بودنش. داستان عجیب زندگی که پر از این قصه ها و ماجراهاست. 

 

× امشب یه پست از هومن سیدی خوندم. نوشته بود وقتی داشت از پشت گونیای نارنجی اطرافشو نگاه می کرد و غرق دنیای رنگی و جذاب جدیدش بود، مدیر مدرسه یه سیلی خفن خوابوند توی گوشش که باعث شد تا مدت ها سرش یه وری باشه. 

هیچ وقت موقع نگاه کردن جهان اطرافم با گونیای نارنجی کسی بهم سیلی نزده ولی کاملا حسش رو درک کردم. حتی هنوزم گاهی حس می کنم سرم یه وریه از سیلی که نخوردم.

وقتی اطرافم و آدم ها رو درست نمی دیدم و همیشه دلم می خواست منشوری که از خواهرم کش می رفتم ، دائما جلوی چشمام باشه تا همه چیز رو یه جور دیگه ببینم . رنگی تر ، محو تر و .!

 

× نهایت مسرت و شادی آدم های اینچنینی اینه که بتونن دنیاهای خودشون رو تو کارها و چیزهای مختلف پیاده کنن و به آدم هایی که درکش می کنن نشون بدن

 

× یکی دوسال پیش بیوی تلگرامم این بود : معتقدم جهان حقیقتا سورئال است! 


دنیا رو باید دید تا فهمید ، چشم های تو زیبایی محضه 

 

× این یه تیکه از ترانه آهنگ شاعر شدن از آلبوم محمدرضا علیمردانیه. 

به نظرم در نهایت عاشقانه بودنه

می فهمید چی میگم؟ 

 

× جالبه این مدت برعکس هر موقعی که فاز تنهایی برمی داشتم، اصلا از آهنگای عاشقانه پرهیزی ندارم. دقیق گوش می دم و فکر می کنم، لذت می برم و یه وقتا هم گریه می کنم. 

دوست دارم اینقدر به فاز تنهاییم ادامه بدم تا یکی پیدا شه بهم ثابت کنه وااااقعا دوستم داره. چون بعد این همه سال فهمیدم وقتی دختر باشی اصلا اهمیتی نداره کسی رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی. تفاوتی ایجاد نمی کنه. هیچ کاری ازت برنمیاد. نه فقط از لحاظ شرایط بیرونی بلکه حتی باورهای مردانه ای که نهادینه شده در همه و همچنان شدیده. اینو عین جان هم بهم گفته بود. باور کردن این مسئله برای من خییییلی پرهزینه، تلخ و رنج آور بوده و هست. 

من خیلی شانس بیارم کسی بهم ثابت کنه واقعا دوستم داره! اگه شانس بیارم و واقعی باشه، منم می تونم اون آدمو برنده دوست داشتن واقعی خودم کنم. یا به قول نورا اون آدمو پرنده کنم!! 

 

× ولی فکر کنم شخصیتم مدتیه داره از infj به isfp مایل میشه و تغییر می کنه یا کرده. چه قدر این تغییر دوست داشتنی و آرامبخشه. انگار از اول باید isfp می بودم. شایدم بودم. لباس قهرمانی infj برام خیلی سنگین بود

مرسی عطیه وسوسه م کردی برم دنبالش


پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 

 

فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله

ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه. چون استرس کار کردن برا خود واقعا زیاده. چه استرس خوبش چه استرس بدش. حتی اگه یه روز کار نکردن آدمو عقب بندازه بازم ارزششو داره به نظرم. گرچه می دونم بعدا شاید اینو یادم بره!

 

+ این هفته هفته بدون هندز فری احساس می کنم گوشم داره دچار مشکل میشه :/ بدون تو چه کنم هندز فری ! 

 

+ خواهر گلم مرسی از اعلام آمادگیت برای به درک رفتن. اما خب من هیچ وقت با یک مادر جوان که بچه معصومش(؟) خواهرزاده م باشه به هیچ درکی نمی رم


دوست دارم الان مثل فیلم ها یه آدم کنجکاو بیاد کنارم بشینه و من براش داستان تعریف کنم. اما نه هر داستانی. یه داستان واقعی

یه پسر که شبیه شبح لباس پوشیده و سیگار می کشه از کنارم رد میشه. البته اصلا به نظر ترسناک نمیاد. اینجا همه چیش برام شبیه فیلم هاست.

نوجوون که بودم و دلم میخواست رمان نویس بشم، فکر می کردم آدم توی پارک می تونه نویسنده بشه. همیشه دلم میخواست برم توی پارک ها بشینم و بنویسم. یا اینکه حداقل یه روز یه نویسنده توی پارک پیدا کنم و باهاش دوست بشم. 

اون موقع ها پیدا کردن هم قبیله ها اینقدر دور از دسترس به نظر نمیومد. اون موقع ها می شد عاشق آدم ها شد. اون موقع ها حفره های عمیقم خالی بودن و هنوز کسی توی عمیق ترین حفره هام دونه نکاشته بود. 

هوا یه کمی سرد شده. پاییز اومده. دوباره پاییز. این بار پاییز بی مهر ، پاییز بی امید. هوا یه کمی سرد شده و دماغم یخ زده و طبق معمول به دستمال کاغذی نیاز دارم. 

نمی دونم چرا از یه جایی به بعد زندگی دیگه یه جورایی شد. نمی دونم چرا قبلا زندگی یه جورای دیگه ای بود. ولی پذیرفتمش. زندگی هر جورای دیگه ای هم بشه باز هم زندگی می کنم. یه آدم معمولی ام که کار زیادی ازم ساخته نیست غیر از اینکه سعی خودمو بکنم خودمو زندگی کنم و خیلی سخت نگذره و لذت ببرم. همین فقط همینم خیلی زیاده

یک ساعته اینجا نشستم و حالا دیگه باید برم عکس های تولد نورا رو داده بودم چاپ کنن تحویل بگیرم. اما هیچ آدم کنجکاوی مثل فیلم ها نیومد باهام صحبت کنه و قصه مو بشنوه. راستی چرا زندگی ماها که مثل فیلم هاست، ته قصه هامون دست خودمون نیست؟ الان حسابا باید رفته باشه سیگار بکشه و برگرده روی جای خالیش روی نیمکت بشینه. اما نرفته. اصلا نیومده که بخواد برگرده. اصلا نباید بیاد که برگرده. اصلا نمیشه بیاد که برگرده. 

سرده دیگه ، اشک هام اومده و دلم درد گرفته و دستمال ندارم . باید برم.

 

× مرسی محمدرضا علیمردانی و به من فرار کن. این نوشتن سخت با حال و هوای چند تا از آهنگای آلبومش ممکن شد. 

 

× بدون تو توی این 

شبای تیره ام

به سقف خیره ام 

پر از جزیره ام 

هنوز زخمی ام 

از اعتماد ها 

شبیه بادها 

به من فرار کن .

 

× این پست احساسی است. جدی نگیرید. اما من با احساس زنده ام. برای همین نمی تونم گذشته هامو بریزم توی زباله دان. خصوصا توی این روزهای بی مهر


یکی رو مخمه که میخواد هر جور هست منم بیاره توی بازیش ولی نمیذارم

و باید یه مدت دیگه تحملش کنم متاسفانه

شاید واسه اینه که بعد ۸ روز اومدم

گفتم با خونه م حرف بزنم بهتر شه حالم 

باحاله .

مریم میگه تو آخرش دلت براش می سوزه. ولی من دیگه دلم برای کسی نمی سوزه. نمی دونه اینو نه ؟ 

بهش میگم این فقط برای عذاب روح منه. برداشت مثبت تر اینه که برای آزمودن من در مسیرمه!! برداشت دیگه هم اینه که یکی از اتفاقات طبیعیه که سر راه من زیاد قرار می گیره

از آدم فیک خوشم نمیاد! از آدمایی که از خودشون دورن.! متاسفم مدت هاست زندگی داره همش برداشت های منفی من رو از آدما تایید می کنه

عاااشق آهنگ های غمگینم این روزها. عاااااااشق اینم که بی تعلق غرق میشم توی خاطراتم و احساساتم. عاااااشق اینم که منتظر هیچ کس نیستم. عااااشق این حالم

 

+ ماجراجویی زیاد خوب نیستا . خب؟

+ نیومدم بمونم

+ اعصاب خوردی زیاد دارم. اعصابم خیلی خورد میشه. زود هم خورد میشه. ولی می گذره همش و این حرفا 

+ فقط آهنگ خسته امیر عظیمی و دیگر هیییییییچ ، خودش پست جدا لازم داره :

یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا 

بازی مسخره ای بود رها کرد مرا 

با خودم با همه با ترس تو مخلوط شدم 

شوت بودم که به بازی بدی شوت شدم 

آن چه می رفت و نمی رفت فرو من بودم 

حافظ این همه اسرار مگو من بودم 

از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم 

دردم این بود که از یار خودی گول خوردم

حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زدند 

باختیم آخر بازی همگی دست زدند

 

+ خوشحالم هنوز سلیقه موسیقاییم به شدت به اشکان نزدیکه

از سری علاقه مندی های ایشان 

 

× چه قدر دوست داشتن و عشق به آدم های بی ضرر یا مفید یا روشن، یا عشق و دوست داشتن بی ضرر آدم ها یا چیزها و اشیا، توی روزهای سخت زندگی به آدم کمک می کنه! اینکه یادت بیاد یه چیزا و آدمایی رو یه روزایی خیلی دوست داشتی خیلی حال آدمو خوب می کنه. حتی اگه گریه کنی

 

 


هزار سال پیش 

شبی که ابر اختران دوردست 

می گذشت از فراز بام من 

صدام کرد

چه آشناست این صدا 

همان که از زمان گاهواره می شنیدمش

همان که از درون من صدام می کند 

هزار سال میان جنگل ستاره ها 

پی تو گشته ام .

ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 

کسی صدات می کند!

هنوز دیر نیست 

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 

عزیز هم زبان 

تو در کدام کهکشان نشسته ای . 

 

× هوشنگ ابتهاج - همزاد 

× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد

× شبی دیگر ، ویدئویی دیگر ، شعری دیگر . 


کلا تجربه ثابت کرده بهم اگه درونا با یک مسئله ای درگیر هستید ، بهتره اینقدر از زوایای مختلف باهاش ور برید که بالاخره جواب پیدا بشه

اما مطمئن باشید جواب پیدا میشه. 

درسته دیگران از مشکلات تکراری ما خسته می شن، خودمون هم خسته میشیم اما ایتز اوکی . گو آن !

مثلا خودم که یکسال با مسئله مرده بودنم ور رفتم و نوشتم و غررر زدم تا بالاخره یه نورها و نشونه هایی برام پیدا شد.

اصلا مهم نیست کسی بفهمه یا نفهمه. احتمالش خیلی کمه که خوش شانس باشید و کسی پیدا بشه که بفهمه. قرار هم نیست.

تنهایی بخش جدایی ناپذیر زندگی ماست. ما به خاطر تنهایی هامونه که فردیت و موجودیت متفاوتی از بقیه داریم. اگر تنهایی ما نباشه، هیچ مرزی بین ما و بقیه نیست. تنهایی منبع تغذیه موجودیت ماست. به ما قدرت میده.

ما می تونیم تنهاترین آدم باشیم اما از تنهاییمون هم فرار کنیم. اینکه ازش حرف می زنم با اون تنهایی بیرونی فرق داره. یا می تونیم تنها نباشیم و با کسی و کسانی باشیم اما از تنهاییمون فرار نکنیم و بلدش باشیم. و من دارم سعی می کنم اینو تمرین کنم. این که تنهایی واقعیمو بشناسم و از وجودش قدرت و انرژی بگیرم. 

و اینقدر این روند آرررروم و کند و همراه با مانعه ، اما دقیقا مثل طبیعت که آروم آروم تغییر می کنه و زیباییش به همین آرومی و کند بودنشه. 

ما اون چیزی هستیم که الان هستییییم

و به خاطر بودنمون در این لحظه اجازه زندگی داریم 

 


دوست ندارم آدمی ازم زخم داشته باشه 

دوست ندارم عمدی باعث ایجاد زخم شده باشم 

گرچه هیچ وقت برای بقیه مهم نبوده (نبودم) اما برای من مهمه 

شایدم کلا زیادی جدی گرفتم آدما رو . روابطو

ولی فکر نکنم 

یه چیزایی واقعیت داره 

اما می دونید چیه؟ 

توانایی های ما خیلی خیلی محدوده 

خدای من کاش جای من بودید و می دونستید چه قدر اینو از اعماق وجودم میگم 

 

خدایا می دونی چی میخوام

دلم میخواد گم بشم 

از این گم های گور به گور

می دونی مطمئنم ایمان دارم کسی دنبالم نمی گرده 

خیلی دیرباورم 

خیلی حرف ها رو و احساس ها رو باور نمی کنم

 

این روزها توی خیابون خم میشم توی دلم همه آدمای شکسته رو توی دلم بغل می کنم. کل قلبم هری می ریزه از دیدن هرکسی که اون جایی که خوشش باشه نیست. حتی کوچکترین خوشی 

امروز توی ایستگاه اتوبوس یه پیرمردی انار می خورد. دو تا خانم بغل دستیم می خندیدن میگفتن این مرد رو ببین داره انار میخوره، ما هم باید نارنگی میاوردیم می خوردیم، آخ دلمون انار خواست. 

چند دقیقه بعد پیرمرد از جاش بلند شد. پوست های انار روی زمین ریخته بود. یه قاچ درشت از انار هم گذاشت روی نیمکت ایستگاه و رفت. رفت و دیگه پیداش نشد. 

آدمیزاد عجیب الخلقه ترین مخلوق خداست 

عجیب ترین

عجیب ترین

کاش می دونستین که اینو چه طور از اعماق وجودم میگم 

کلمه ها . کلمه ها درواقع هیچ چیزی رو بیان نمی کنن .

کلمه ها بیان می کنن ، چیزی که میخوایم و چیزی که قابل گفتنه ، نه بیشتر

اصلا قرار هم نیست همه چیز کلمه بشه . 

به قول فوئنتس، ما منطقی کوچک هستیم در احاطه ی اقیانوس معماها

 

من دنبال گمشدنم 

دنبال بیراهه رفتن 

اما بیراهه ای برای خودم 

تا بالاخره به خونه م برسم .

 

 


یک سری آدم ها هستن اسمشون هست «آدم قشنگ ها» ! کلا آدم از دیدنشون لذت می بره. حالا چه توی فضای مجازی چه توی واقعیت. فرقی نداره. خیلی قدرشونو باید دونست. حال آدمو خوب می کنن. درصد امید به زندگی رو افزایش می دن. درسته نزدیک نیستن بهمون و آشناهای دور محسوب میشن حتی شاید ما رو نشناسن اما . این حس خوب جریان داره. 

مثلا آ که موجب لبخند و رضایتم میشه (حتی دیدمو به یک قشری از آدم ها تغییر داده) و امیدوارم همیشه توی مسیر درستش باشه و همینقدر قشنگ بمونه حتی بیشتر


سال های پیش فکر می کردم همیشه عاشق می مانم. فکر می کردم حتما باید با کسی زندگی کنم که عاشقش می شوم و اگر این طور نشود، نیمه شبی در سی سالگی، مجنون و بی قرار با دستی که روی کاغذ می لرزد، ناگهان از خانه ی امن و بی عشقم بیرون می زنم و در کوچه ها و خیابان های شهر آواره می شوم تا به دنبال معشوقم بگردم.
سال های پیش فکر می کردم زندگی همیشه بر یک قرار می ماند. آن روزها نمی دانستم عشقی که بازتابی در خور نداشته باشد، انسان ها را خسته می کند. عاشق را خسته می کند. نمی دانستم انسان همیشه مجنون نمی ماند. زندگی عاشقانش را می غلتاند و می فرساید و با این فرسودگی نبردی نیست. فهمیدم همه ی انسان ها تغییر می کنند. چه عاشق ها ، چه معشوق های عاشق کش. حتی دنیا هم تغییر می کند. دنیای سست بی بنیاد فرهادکش. روزگار بر یک قرار نمی ماند.
سال های پیش نمی دانستم هرکسی آزموده می شود با هرآنچه که دارد. عشق قرارگاهی بر روی آب است برای مجنون های آواره، که تنها داراییشان قلبی است که در کف دست نگه می دارند. عشق آزمون مرگ و زندگی است. اقیانوسی که در آن غرق می شوند. اما چه کسی زنده می ماند با تمام قوا؟ چه کسی روشن و زنده دل از این آزمون خطیر جان سالم به در می برد؟ خوشا به هر مجنون بی چیزی که در تاریک ترین وادی اقیانوس، شنا کردن می آموزد تا خودش را به نور و ساحل امن برساند. خوشا به هر مجنون بی چیزی که تنها داراییش، _قلبش را_ محفوظ می دارد و در قفس سینه ی خود جای می دهد تا خود چراغ راه خود باشد. 


رسیدم به آهنگ ستاره حامی 

خیلی وصف حال ماست!

 

تو با این لب های بسته

تو با این دل شکسته

تو با این بغض قدیمی 

که پر و بالتو بسته

چرا می خندی ستاره چرا می خندی ستاره

تو با این سینه ی داغون 

تو با این فال پریشون

تو با این زخمای رنگی

توی این شام غریبون

چرا می خندی ستاره چرا می خندی ستاره

از نگاه این شب خیس 

دل چرا نمی کنی تو

تن چرا به این سیاهی

بی گلایه می زنی تو

دل چرا نمی کنی تو

از نگاه این شب خیس

بی گلایه جون سپردن 

آخه اسمش زندگی نیست

این شب خسته و تاریک

واسه تو خونه نمیشه

شب رفیق جاده ها نیست

موندگاره تا همیشه

تو با قلب پاره پاره

چرا می خندی ستاره

تو با این بغض دوباره

چرا می خندی ستاره

 

+ ترانه : داوود بصیری

 

+ همچنان ادامه دارد

+ منو بگو می خواستم تازه پیجمو راه بندازم


و ما چه کنیم .؟
ما که صد نقطه در قلب و مغزمان را به آتش کشیدیم،
و اسلحه های فرضی را یکی یکی روی پیشانیمان شلیک کردیم،
باتوم شدیم و در فرق سرمان فرو رفتیم،
تا پایمان میل به خیابان ها و خودسوزی و دگرسوزی نکند،
ما چه کنیم؟
ما که سال هاست به امید روز خوبی که خواهد رسید هستیم.
مایی که حتی آن روز خوب را در تخیل خود هم نمی بینیم.
مایی که دیگر امید به هیچ کسی نداریم چه کنیم؟ مایی که سال هاست همچون خس و غبار در زمان محو می شویم، چه کنیم؟
ما که تنمان پر است از زخم های خانگی، چه کنیم؟ ما که جز در خانه مان آرام نمی گیریم چه کنیم؟ ما که جایی و پایی برای رفتن نداریم چه کنیم؟ ما که خسته ایم چه کنیم؟ 


مردم میشن کابوس برای حکومتی که به جای زاویه پدرانه ، زاویه ی جنگجویانه به خودش می گیره و دسته ی خوب ها و بدها درست می کنه. 

واقعا دانایان باخردی که در طول تاریخ بودن کجان امروز ؟ هرجا هستن تصمیم گیرنده نیستن.

اینو فقط به خاطر اینترنت نمیگم. کلا همینه

اتفاقا قطع شدن اینترنت ما رو خیلی به فکر فرو برد!

 

+ ولی خب کلا دیگه چه فرقی داره 

 

+ میخوام برم خونه ، خیلی سردمه و اعصابمم خورده

 

+ واقعا گوگل چه نقش اساسی در زندگی ما داشت . امیدوارم دوباره ببینمش :/


فهمیدن پوچی زندگی ساختگی ذهن ما و محدود بودن زندگی واقعی ، خیلی برام برکت داشت. حتی نمی دونم دقیقا کی و کجا توی چند ماه اخیر همچین تو دهنی خوردم که چه خوب هم بود. شایدم یهویی نبود. شاید یه روند یا مسیری بود که سال ها طول کشید. چه راه سختی هم داشت. الان که فکر می کنم به نظرم هر دوتاش. 

هرچی هست ، دوست دارم پرنده های توی قفسمو آزاد کنم 

میخوام بهشون بگم نترسین برین . بال بال بزنین . پرواز کنین 

پرواز کنین هر جا که به دلتون قشنگ و روشنه . اوج بگیربن ، سقوط کنین و باز هم بلند بشین

دیگه دلم تاب یه چیزایی رو نداره. تاب ناراحت شدن و موندن ، تاب تنهایی های بی خودی ، تاب کشیدن و سنگین بودن! 

دیگه دوست ندارم منتظر چیزی ، کسی یا اتفاقی باشم. دیگه انتظار اذیتم می کنه. دوست دارم توی هر نقطه که بودم بزنم پشت خودم و بگم : من هستم! میشه کاری کرد؟ 

دوست دارم حتی وقتی ناراحت و دلتنگم، با تمام وجودم ناراحت و دلتنگ باشم. نه با عذاب یا زجر یا ترس. میخوام فقط ناراحت باشم. مثل یه ابر دلگیر 

 

می دونم شاید فانتزی به نظر بیاد ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟ مگه جور دیگه ای هم میشه بودن رو ادامه داد؟ 

وقتی پوستت کنده میشه ، حساس تر و حساس تر میشی تا به جایی می رسی که بالاخره باید یه جوری بری و باشی که بتونی بودنت رو ادامه بدی! 

قشنگ نیست ؟ 

قشنگه . قشنگ تر هم هست. قشنگ تر از قبل 

این دیگه خیلی عجیبه

 

× گویند سنگ لعل شود در مقام صبر 

آری شود ولیک به خون جگر شود 

 

× ما بی غمان مست دل از دست داده ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم 

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم 

 

× کار از تو می رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم

 


- از اینکه نت ملی هم با مشکل براتون باز میشه چه حسی دارید؟ 

+ حس خیره شدن به دیوار

 

× من که میخوام برای یه آلبوم واسه ۱۰ سال پیش به بیپ تونز پول پرداخت کنم ولی خودش نمیذاره

 

× دارم سعی می کنم با طلوع می کنم از مهدی یراحی، خود را تلطیف کنم

اگر تقاص پس گرفت

اگر به ساز من نساخت

اگر که روزگار من مرا دوباره بد شناخت 

گریز ناگزیر من از این خزان بهانه بود .

 

× تا حالا به لپ تاپ به عنوان یه وسیله گرمایشی نگاه کرده بودید؟ خوبه

 

× از سری پست های موقت اینترنتی ما که انگار پایان نداره


امروز کللللا خواب بودم 

همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 

هنوزم ایشالا که آلرژیه  

جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 

دلم یه عالمه شکلات میخواد . شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه

دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه

واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 


با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 

شایدم حرفی برای گفتن ندارم

مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم

دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 

این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه

امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه

یه چیزای دیگه ای هم بوده که جو خونه رو بحرانی کرد تا حدودی اما فعلا نه بر علیه من

خیلی غمگینم ولی نه اون قدر که دلم بخواد بمیرم

فقط خیلی غمگینم دقیقا مثل یه ابر دلگیر که بباره صاف میشه. دقیقا همونطور که این اواخر گفته بودم میخوام باشم. 

 

× طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی 

اگرچه بعد زخم ها نمانده از منم منی .

طلوع می کنم که تو از این خراب تر شوی

اگر چه دور رفته ای بلرزی و خبر شوی . 


من از آدم ها فقط نگاه کردنشونو میخوام 

گاهی باهم خندیدن ، همدلی های دورادور با اشاره و نگاه

از آدم ها فقط گاهی بودن و رد شدنشون رو میخوام

از آدم ها میخوام که دوربین هاشونو روی من زوم نکنن و بذارن من برای خودم بمونم

از دیدن آدم ها و بچه ها لذت می برم اما برای نگاه کردنشون و مشترک شدن توی یه حال خوب. کوتاه اما دلنشین. مثل یه روز که هوای خوبی داره. مثل یه منظره که حالتو عوض می کنه. 

دوست دارم آقای ماه رو تا سال های دور بعدی با مخلوطی از حس خوشایند ببینم و ازش باخبر باشم. و همیشه به جواب سوال بقیه که می پرسن یعنی واقعا خواهرش نیستی؟ دخترش نیستی؟ فامیلش نیستی؟ هیچ نسبتی باهاش نداری؟ بگم نه ولی خیلی عجیبه اینقدر شباهت داریم. 

اما دوست ندارم چیزهای زیادی ازم بدونه. اما دوست ندارم همیشه ببینمش. 

دوست دارم مریم همیشه باشه که بخندیم ، چرت و پرت بگیم ، جاهای جدیدی که اون دوست داره بریم ، گاهی حرفای عمیق بزنیم اما بیزارم از اینکه همه چیزای زندگیمو بخواد بدونه. بیزارم از اینکه لحظه لحظه و همه نگاه هامو با تجربه های خودش تحلیل کنه نه اون جور که واقعا هست. بیزارم به جاهایی از درونم وارد بشه که شناختی ازشون نداره.

دوست های نزدیک واقعی و مجازی قدیمم رو دوست دارم. از دیدنشون گاه و بیگاه خوشحال میشم اما دوست ندارم ازم بپرسن چطوری و چه خبر. دوست ندارم باهاشون طولانی حرف بزنم. دوست دارم همون قرنی به قرنی از دور ببینمشون. مثلا دیشب مهسا عکسشو گذاشته بود. توی دلم بهش حرف محبت آمیزی گفتم اما توی دلم و رد شدم. دوست داشتم بهش بگم اما کلمه ها خوب نیستن. کلمه ها چیزی که میخوای رو نمیگن. (شاید یه آدم هیچ وقت متوجه نشه چه قدر چرا و چطور دوستش داشتی) 

من حرف زدن با مامان رو دوست دارم اما نه خیلی طولانی. شام خوردن با مامان و بابا رو دوست دارم. فیلم های الکی تلویزیون رو باهم دیدن دوست دارم. حرف های از زمین و آسمون و آب و هوا گفتن با مامان رو دوست دارم. با هم خندیدنامونو دوست دارم. اما از هر چیزی که منو به گذشته پرتاب کنه اذیت میشم. هنوزم با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشم و می ترسم. اگر به محدوده شخصیم وارد بشن یا سنگ جلوی پام بندازن اذیت میشم. 

من آدم های توی خیابونو دوست دارم ، خانواده های مدرسه رو دوست دارم ، همکلاسی های کلاس زبانمو دوست دارم ، اما فقط برای همین مشترک شدن توی یه حال خوب یا یه حس مشترک. اما نه هر روز نه همیشه. 

ادامه ی حیات این دوست داشتن ها وابسته ست به اینکه چه قدر به حال خودم باشم. اگر نتونم به حال خودم باشم دیگه اون دوست داشتن ها می میره. چون من کم کم می میرم. همون چیزی که تجربه ش کردم. 

 

× تاثیرات حضور در مدرسه از ساعت ۱ تا ۹ شب  

این پست پاسخ به چالش های ذهنمه که از بیرون آدم ها تشدیدش می کنن. آدم هایی که ازم می پرسن چرا با قابلیت هایی که دارم توی رشته م کار نمی کنم. چرا مثل آدم زیست نمی کنم و هزار چرای دیگر


ولی کلا هرموقع یادم میفته امسال امساله و پارسال نیست خیلی خوشحال میشم! 

با وجود اینکه پارسال اتفاق های جدید و روزهای تکرارنشدنی داشت اما . 

امسال قوی ترم. چون اون آشفتگی ها و خستگی ها و هزارتا کار مختلف رو دیگه ندارم‌. دانشگاه نیست. سرکار رفتن نیست. و به طرز عجیبی دارم مسیر برای خودم زندگی کردنو آروم آررررووووم میرم. 

دیگه زار نمیزنم که چرا هیچ کاری که دوست دارم انجام نمیدم. نمیگم چرا حس یه خرس گنده رو دارم که لباس خیلی تنگ تنش کردن. دیگه نمی نویسم درباره اون بالون ها و بادبادک ها و شعله های رنگی که میومدن از دلم بالا و میخوردن به سقف و می مردن! 

می دونین امروز داشتم فکر می کردم آدم وقتی ناراضی و غرزننده میشه که احساس کنه هیچ نقشی توی وقایع زندگیش نداره. توی مسیر زندگیش ، کارش و هر چیزی

وقتی فکر می کنی فقط باید منتظر وقایع باشی و فقط خودتو نگه داری که توی دریای متلاطم غرق نشی، خب واقعا رضایت بخش نیست!

من خیلی گیج بودم و تصور درستی از خودم نداشتم. مثل خیلی وقت های دیگه توی زندگیم اما تفاوتش با بقیه مواقع این بود که این بار نمی تونستم گیج بمونم! باید هر جوری بود از گیجی درمیومدم. 

اصلا یه تصیمیم ناگهانی نبود. من حتی فکر می کردم تقدیر شومم اینه که برعکس اون راهی که الان دارم میرم رو باید برم. مثل همه اون فکرهای منفی که باورشون می کنیم فقط به این دلیل که منفی هستن و دوستشون نداریم، منم سعی کردم باور کنم و کلی هم بالاخره موفق شدم دلیل بتراشم. درس می خوندم یه کمی، رزومه کاری فرستادم برای یه جایی و خلاصه . ! کنارش دلم بود به کارهایی که دوست داشتم. آموزش های فتوشاپ می دیدم ، گلدوزی می کردم و . ! حسابی هم تنها شده بودم. وضعیت داغانی داشتم. 

تا اینکه زد و انتخاب رشته کردم و در نهایت با اون رتبه درخشانم در کمال ناباوری دانشگاه قبول نشدم. از قبل تصمیمم این بود اگر بر فرض محال قبول نشدم دیگه پا میذارم به راهی که دوستش دارم و بالاخره هر جوری هست پیش میرم. فرض محال به حقیقت پیوست و من موندم و راهی که دوستش داشتم و استرس های بیشتر و خالی شدن و خالی بودن و راهی سخت. 

اونجا بود که کم کم شروع کردم به حقیقتا باور کردن اینکه راهی که دوستش ندارم تقدیر شوم من نیست. چیزی که ازش بدم میاد و توش احساس لذت نمی کنم مسیر زندگی من نیست. 

خیلی خالی و شوکه بودم. حرف آدما اذیتم می کرد. از همکلاسی های قدیم دانشگاه بگیر تا دوستان و .! اما کم کم رابطه م رو با همه شون قطع کردم. هرکسی هم می دیدم و ازم می پرسید چی شدی و چه می کنی، دهانم می دوختم و می پیچوندم. 

خلاصه کم کم با دشواری هایی ، درهایی به روم باز شد و بخت با مسیرم یار شد. اتاق گرفتیم ، شروع کردم ، ایده ها اومدن ، ناامید شدم ، امیدوار شدم ، ترسیدم و باز برگشتم

مهم ترین حسی که بهم انگیزه می داد و می ده ، این نقش داشتن توی زندگیم بود. احساس زندانی بودن و در بند بودن از بین رفت تا حدود زیادی. آرامشم بیشتر شد. 

خلاصه لنگان لنگان و افتان و خیزان و آرام آرام و همه جوره دارم پیش می برم، امید که برکتی باشد برای تلاش ها. توقع زیادی ندارم. فقط دوست دارم زندگیمو قشنگ تر کنه کارهام و این مسیر. این مسیر رازآلود خیلی چیزها بهم یاد داد و داره یاد میده. این راهی بود که من همیشه ازش می ترسیدم به خاطر همه ی غیر قابل پیش بینی بودن هاش. 

 

+ خب دیگه بسه حرف زدن. همین امروز رفتم چاپخانه و فهمیدم دوبااااره باید از همشون خروجی بگیرم. و من با چشم هایی پف آلود و خواب آلود از کم خوابی دیشب خواهم رفت و ادامه خواهم داد. یعنی اگر بدونین چند بار خرابش کردم از اول شروع کردم همین چیز ساده ای که الان در حال انجامشم. 

ولی وقتی آزمایشی برام روی گلاسه زد ببینم، خیلی حس عجیبی داشتم. نمی تونستم نخندم و چشمام جمع نشه. حالا هنوزم نگران رو مقواش هستم ولی خوب نشه هم مهم نیست. نمیخوام ناامید شم.

 


اما اونقدر هم ساده نیست ماجرا

و خیلی هم ساده هست ماجرا

وقتی از همه حرف هام اون چیزی رو می شنوی که خودت میخوای بشنوی، دیگه مهم نیست چیزی

تو یادت میره همه چیز

ولی من یادم نمیره. چه خوب ها رو چه بدهاشو 

نه اسم رفیق برام مهمه نه رفاقت

اگه یه طرف این ماجرا منم ، اون طرف ماجرا تویی

ولی تو بخواب خسته شدی

دیگه هیچی مهم نیست

 

× خیلی نرم و مجلسی ، اون با تکست و من با وویس حرف زدیم و گفتم که دیگه همدیگه رو نبینیم 

چه قدر هم خوب و عالی

با اینکه همیشه روزنه برای برگشت به هر رابطه ای هست. اما پیش بینیم اینه که دیگه برگشتی برای من و مریم وجود نداشته باشه. چون هیچ انگیزه ای وجود نداره. اون وابستگی روانیشو از من بریده و توی راه جدید و آدمای جدیده، منم که توی راه خودمم. دنیاهای ما خیلی خیلی باهم فرق داره.


این پست یک تخلیه هیجانی ناخوشایند است. خواندنی نیست : 

یه جور مرموزی به هم ریخته و ناآرومم 

انگار چند نفر بهم حمله کرده باشن حالم بده. امروز حالمم خوب نبود قرص خوردم بیرون دووم بیارم. بعدازظهر باید یه نیم ساعت چهل دیقه من با بچه های بزرگتر (اکثرا ازم بزرگترن) باشم که جایی نرن و فلان و سرگرم باشن. 

اشتتتتبببااهی کردم سرچ کردم توی نت چند تا بازی جدید پیدا کنم. یکی از پیشنهادها صندلی داغ بود‌. اینو دوست داشتن. منم گفتم خوبه باحاله‌. اصلا حواسم نبود. گیج قرص هم بودم. بعد گفتن تو بشین خودت اول

هیچی دیگه خودتون تا تهش برید :/ 

هیچ چیز خاصی نبود، ولی حالم خیلی بد شد. احساس می کنم چند نفر بهم حمله کردن. 

شب هم مریم رو دیدم یه ربع بیست دیقه، همش میخواستم زودتر خداحافظی کنیم. 

اونم هی میگفت وای چرا این رنگی شدی چرا صدات این شکلیه چته چی شدی! اه 

به تو چه چی شدم

کلا حس می کنم لالم، هر چی هم بگم هیچ کس نمی فهمه

کلا دوست دارم تا آخر عمرم هیچی به هیچ کس نگم می دونین چی میگم

اصلا دوست دارم هیچ کس ندونه من کیم منو نشناسه 

ممنون :/

آخیش یه خورده راحت شدم 

داشتم خفه می شدم :/ 

کم کم بهتر میشم . انرژی از دست دادم این چند روز و خصوصا امروز


امروز یکی از دخترها بهم گفت : تو چند سالته؟ مگه همسن من نیستی؟ 

گفتم : آره هستم 

گفت : با اینکه همسن منی ولی از من خیلی جوون تر و خوشحال تری. نه که بهت بخوره بچه تر باشی ولی کلا خیلی شاد تری. منم تا یه سنی خیلی شاد بودم ولی از یه موقعی به بعد سرد شدم. 

گفتم : ببین من آدم شادی نیستم. فقط سعی می کنم با آدما خوشحال باشم. 

 

اینو گفتم و از کادر خارج شدم و در افق محو شدم

از این تعریف ها و تعبیرها توی این چندسال کم نشنیدم درباره خودم. برام جالبه. برای آدمی که از وقتی خودشو پیدا کرده هیج وقت توی دسته آدمای شاد و رها نبوده، شنیدن این حرف ها جالبه‌. 

راستش انگار توی تمام زندگیم مهارت خاصی داشتم در پنهان کردن چیزهایی که واقعا هستم.

همه اینا احتمالا برای من جنبه محافظتی داشته و داره. مراقبت از چیزی به اسم خودم که درکش راحت نیست. 

راستش شاید قبلا برام مهم بود ولی الان دیگه برام مهم نیست که کسی نمی دونه من چند وقت یه بار سرمو میندازم پایین تا صورتم استراحت کنه ، یا وقتایی که صورتمو جمع می کنم یا اداهای عجیب درمیارم فقط برای اینه که از خم شدن لب هام جلوگیری کنم. 

یه وقتایی فکر می کنم همه اجزای صورتم با یه چیزی سنگین شدن و من ازشون کار می کشم. اینقدر به این ماجرا عادت کردم که این تعبیرها و جمله ها به نظر خودمم اغراق شده س. اما واقعیت اینه که فکر نکنم اغراق شده باشه. 

من از خصوصی ترین و نزدیک ترین جمع ها هم به خاطر همین دردهای صورتم خسته میشم و واقعا نیاز به استراحت پیدا می کنم. وقتی میخوام برم جایی به این فکر می کنم که آیا توانایی این رو دارم بتونم خوب باشم؟ 

شاید با خودتون بگین دارم نقش بازی می کنم ولی واقعا اینطور نیست. قلبم بی حس نیست. من فقط واقعا و خیلی جدی خسته و سنگینم و جسمم و اجزای صورتم با من سخت همکاری می کنن. 

فقط کاش وقتی میخوام نگات کنم اجزای صورتم اتوماتیک همونطور باشن که باید باشن . دوست ندارم تمام اندوهمو ببینی

کاش یه راهی برای اینم پیدا می کردم

 

× یاد اون تمرین هایی افتادم که بچه بودم انجام می دادم! تمرین اینکه چه طور با بقیه باشم و بدون اینکه حرکت غیرعادی ازم سر بزنه ، با بازی های تخیلی خودم سرگرم باشم و حتی تر مشغول فعالیت ظاهری دیگه ای هم باشم!!! خیلی تکنیک های جالبی داشتم. خواستید بگید در جریان بزارمتون  

 

× اون وقت من انتظار دارم آدما با من دوست بمونن و از اینکه بهشون بگم فقط بودنشون برام خوبه خوشحال بشن . هیی آدما 

امروز همون آدما توی حیاط کلاس زبان ایستاده بود، ببینه من مرده م یا زنده که با خیال راحت عذاب وجدان نگیره و به زندگیش برسه☺️ 

 

× من عاشق حال خودم هستم . هرکس که عاشق باشه خوشبخته به قول گلابمون رحمت الله علیه  

 

+ مثلا من با خستگی یک ساعت و نیم پیش به خواهرم گفتم شب بخیر که بخوابم من خوابم هم اکنون

 

+ سخت نگیرم ازیرا زندگی آنقدر جدی نیست 

و این را زود نفهمیدم


از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثلا. می خوندیما البته. اون روزها عطیه تازه ازدواج کرده بود. اینکه خونه نباشم خیلی باحال بود برام. اون موقع با مریم دوست نبودم خیلی. یه دختره بود بهش میگفتم مامان آخه همش نصیحتم می کرد و لوسم میداشت. کلا سر اون خراب بودم. با رفی اینا هم خیلی حال می کردم. من یاد رفی داده بودم چه جوری مستقلا بره و بیاد و سوار اتوبوس بشه. کلا بچه ها دوستم داشتن. منم همینطور. تنها گروه دوستی که توشون بودم و خیلی هم بهم خوش گذشت. بعد ازون روزهای پاییز و زمستون ۹۳ ، کم کم تجزیه شدیم. 

اون روزها اونا مهم ترین دلخوشیم بودن. کلا اون ساختمون لعنتی دوست داشتنی خاطره انگیز موسسه دلخوشیم بود. دلم نمیخواست برم خونه. اصلا اون روزها خوب نبودن. هنوزم جز کابوس هامن. 

بزرگ شدن خوبه. زورت که بیشتر میشه توی زندگی خوبه. کمتر و کمتر ترسیدن خیلی خوبه. 

حالا امشب چرا یهو من خاطره گفتنم گرفته نمی دونم ☺️

زندگی یه باره . هر سال هم خاطره ها و حال و هواهای خودشو داره 

 

زمستان آمد :) 


امروز هم یه سه شنبه شلوغ دیگه بود. دو هفته دیگه دوباره سه شنبه ها تبدیل میشه به روزهای عادی 

خیلی عجیب غریب بود امروز

میخوام بخوابم اما قیافه آقای ماه با اون دستگاهه روی قلبش از ذهنم نمیره. اولین بار که سکته کرده بود همون موقع بود که توی دفترش کار می کردم. دو هفته هیچ خبری ازش نبود. زمستون ها بدتر میشه. 

بعد از مدرسه رفتم بستنی و چیپلت خریدم برای خودم. بعد سوار اتوبوس شدم. تا کلاس نیم ساعت وقت داشتم. رفتم همون پارکه. یه عالمه کلاغ بود ، یه عالمه گربه ، هوا خیلی آبی و دلگیر بود. یه خورده درس خوندم. رفتم دستشویی دستمو بشورم . 

میخوام بخوابم اما قیافه مریم که داشت جلوی آینه دستشویی پارک مژه هاشو فرمژه می زد یادم نمیره. خیلی دستپاچه شدم. اصلا انتظار نداشتم اونجا ببینمش. چشمام گرد شده بود. سلام کردیم گفتیم عه! گفتم : اینجا میای؟ 

چند جمله حرف زدیم درباره کلاس، درواقع من حرف زدم و اون جواب داد. دست خودم نیست. نمی تونم کسی که پنج سال یکی از معدود آدم های مهم زندگیم بوده رو ببینم و یه لحظه دلم نخواد یادم بره همه چیزایی شده یه شوخی و دروغ بوده. یه لحظه مغزم دلش میخواست فکر کنه هنوزم . ! بهش گفتم : میخوای باهم بریم ؟ گفت : نه کارم طول می کشه. باید رژ و ریملشو می زد. و من مزاحم بودم. شبیه یه فرشته عذاب که دلش نمیخواست نازل بشه. 

 

میخوام بخوابم اما ‌. 

 

× و عمق احساسی که نمیشه نوشت به هیچ طریق . بین خودمون و خدامون می مونه

× نمی دونم چی شده . 

× دیگه از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم


:

میخواهم که نو‌‌‌ تر‌‌‌ از این باشم 

 

× با سرگردانی دوست باشیم 

از سرگردانی نترسیم 

نگذاریم که ترس شادی های حقیقی مان را سلب کند

سرگردانی بخش بدیهی و پرتکرار زندگی هرکسی است که خطر کردن را ترجیح می دهد

منزل ما بی منزلی است

 

× فاز فلسفی امشب من را چه شده ستتت


از همه جا آنفالوش کردم اما اعلام وضعیت کرده که : همیشه آماده باش هر چیزی که داری توی ۳۰ ثانیه ترک کنی

 

راستش این پستو می نویسم که اگر چند سال بعد از خودم پرسیدم چرا پیش قدم نشدم برای آشتی کردن جوابشو بدونم 

هر چی بالا پایین کردم دیدم نه نمیشه. سعی کردم با شفافیت و مهربانی یه نامه براش بنویسم اما دیدم تهش باید چی بگم؟ 

بگم ببخشید که این اواخر بهم محبت های زورکی کردی که منو ناراحت تر کنه؟ یا ببخشید که از وجودم و بودنم احساس آزار و اذیت می کنی؟ بگم ببخشید که پیچیده بودنم الان به نظرت مشکل میاد؟ یا بگم ببخشید که با من دیگه خوش نمیگذره؟ ببخشید که حرفی برای گفتن ندارم؟ ببخشید که هنوز بعد این همه وقت تصورت از من اینه و خیلی چیزها یادت رفته؟ 

نه واقعا . ! هر چی فکر کردم دیدم خیلی سعی کردم احساس نابرابری نکنه. همیشه هم بهش گفتم که ازش انتظار ندارم با من جوری باشه که من باهاش هستم. هزار بار ازش خواستم با من همون خودش باشه و راحت باشه.

نه من واقعا پیش قدم نمیشم برای آشتی کردن

همه حرف های مهربونی که براش نوشته بودم پاک کردم. البته احتمالا به نظرش حرف های محبت آمیزی هم نباشه. چون دیگه حرفای منو متوجه نمیشه. یه مدتیه که اینطوری شده. برای همین اون روز بهش گفتم احساس لالی می کنم. وگرنه من علاقه ای به نگه داشتن کینه و قهر بودن ندارم. ترجیح میدم دلم با آدمای مهم زندگیم صاف باشه. 

حتی توی تابستون وقتی توی سخت ترین روزهام منو بیخیال شده بود، وقتی تنهاترین بودم، بازم کش ندادم قضیه رو. 

الان هم واقعا با کمترین حد دلخوری دارم این متنو می نویسم و هر چی واقعا فکر کردم و بالا پایین کردم دلیلی برای شروع آشتی از طرف خودم ندیدم. وقتی از من خوشش نیاد من چی رو بخوام درست کنم؟ 

کاش حداقل روراست بود با خودش و منو هم اینطوری نمی پیچوند

ولی انتظار بیشتری ندارم

آدما همونطور با ما رفتار می کنن که با خودشون رفتار می کنن

فقط امیدوارم راهش درست باشه و مشکلی براش پیش نیاد 

من خیلی ادعای خوب بودن ندارم. خودمم کم اشتباه نکردم توی زندگیم ولی توی این رابطه واقعا دلیلی برای آشتی از طرف خودم نمی بینم چون مطمئنم درک هم نمیشه.

خودشم هیچ وقت نفهمید که بودنش برام چقدر مهمه اما من نمی تونستم مثل بقیه باشم و گاهی هروقت که لازمه مثل بقیه نباشم‌. 

راستش برای من اصلا خوشایند نیست این روند. مطمئنم تا مدت ها هرجا برم یادش میفتم. یاد روزهایی که با منم خوش بود. سخت ترش اینکه همه جا باید تنها باشم و گزینه ای به نام دوست نداشته باشم. 

واقعا ازش ممنونم که این چند سال هم با من سر کرد تا حس خوب داشتن یه دوست رو تجربه کنم. حداقل توی روزهایی که فکر می کرد رابطه مون برابره ک دوستی با من لذت بخشه واقعا خوب بود و خوش گذشت. چیزی بیشتر نمیخواستم.


نه به هر کسی یا گروهی که ،

مردم ایران رو خشمگین تر و پر نفرت تر می خواد

اگر اون ور آبی ها رو یه قطب و داخلی های چند آتیشه قطب دیگه باشن ، هر دوشون مردم ایران رو خشمگین و نفرت زده و هیجان زده و تکانشی و . میخوان 

نه به همشون 

نه به همتون که برای منافعتون و یارکشی هاتون از احساس مردم سواستفاده می کنین. جایی که به نفعتون باشه نفت میریزین رو احساس مردم. جایی که به نفعتون نباشه تحقیرشون می کنین برای احساسشون

ما نیازی نداریم به کسی که ما رو سنگین و آسیب دیده و مضطرب و رنجور بخواد

 

× امیدوارم یک روز ایران توسط آدم های بالیاقت و آزاده و زحمت کش اداره بشه. آدم هایی که انسان باشن و به تفاوت ها احترام بذارن


وضعیت عجیب و استثنایی داریم و چه می دونن اون هایی که فکر می کنن غممون فقط سقوط هواپیما و موشکه. نمی دونن این غم خیلی بزرگتر از این حرف هاست. اگر هیجان زدگی ها و جو دادن های قلابی شما نبود شاید اون موشک شلیک نمی شد. شاید خیلی های دیگه نمی مردن. شاید امید جوون های مملکت آتیش نمی گرفت. شاید ایرانی ها اتباع کانادا نمی شدن. شاید مردم خفه نمی شدن و بی حرف و اثر محو نمی شدن چون مردنشون طبیعی بوده و اتباع کانادا نبودن. چون توی خیابون های مملکت خودشون در اثر فشار مردن و هزار و هزار و هزار و یک درد دیگه

 

امروز صبح بعد از این خبرها که نمیشه بهشون بی تفاوت بود هرکاری که می کنی . اینو توی یادداشت هام نوشتم تا یادم بمونه :

 

با خودم می گویم اگر جوی خون هم در کشورم راه بیفتد ، شاید بعد از جوی خون من زنده بمانم! آن وقت باید زندگی کنم. پس تا می توانم ادامه می دهم . ادامه دادن و زنده بودن تمام چیزی است که از زندگی داریم

 

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن 

غم دل چند توان خورد که ایام نماند 

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن  

 

 

+ تیتر : آهنگ سلام  از سوگند 

ولی برنده اونه که خونسرد و آروم بجنگه

 


بهش گفتم : 

اتفاقا منم داشتم الان فکر می کردم هرچند سال هم بگذره و حرف نزنیم و دوباره بهت سلام کنم بازم انگار همین دیروز بهت سلام کردم .

.

.

بهش گفتم : اره ما که از مریخ نیومدیم 

میگه : یادته قبلا فکر می کردیم اومدیم؟ 

و براش می نویسم : فرشته اومدی از دور . چطوره حال و احوالت . یه کم تن خسته ی راهی . غباره رو پر و بالت . 

و یاد همه آهنگ هایی میفتم که برام می خوند. یاد همه سیاوش ها ، بیژن ها ، داریوش هایی که برام بلوتوث می کرد یا ترانه شو روی کاغذ برام می نوشت. 

یاد نامه هایی توی زمین مدرسه خاک کرده بودیم 

یاد جنگل کاجمون که بیشتر اکالیپتوس داشت

یاد اولین دوستی زندگی من . یاد اولین دوست داشته شدن . اولین یادگاری

.

.

اینکه هرموقع هرجای دنیا ببینمت . بازم همون مهسایی باشی که توی قلب و ذهنمه، می دونی چه قدر خوبه . اره می دونی 

و من باورم نمیشه هنوز . تنها دوست مهم زندگیتم ! 

تو عجیبی واقعا 

.

.

انگار راه آدم از بعضی آدم ها به این راحتی جدا نمیشه

این حس آشنا . چه قدر بهش نیاز دارم توی دنیای غریبه م .


این روزها با چیزهای عجیب غریبی از خودم رو به رو هستم 

رو به رو . رخ به رخ . شاخ به شاخ! 

اون قدر که توان حرف زدن ازم گرفته شده 

.

.

امروز بعد مدت ها ازون روزها بود که دو سه بشکه اشک ریختم

من یه مدل گریه کردن دارم که خیلی جدی مطمئنم کسی از اطرافیانم ندیده

یعنی ولدمورت هم ببینه میشینه های های گریه می کنه باهام 

نمی دونم چرا و اینجوری هم هست که شروع بشه دیگه تموم شدنش با خداس

خبر فوت اون آشنامون و چیزهای دیگه با هم دست به دست داد تا من یه دلی از عزا دربیارم و ژاپنی وارانه دریاچه ای بسازم

.

.

پارسال که خیلی بیشتر ، سال قبلش بیشترتر  

.

.

کارها رو پیش می برونم و زندگی رو با چنگ و دندون . 

.

.

این روزها می گذره 

وقتی دوده می پره 

وقتی تازه می فهمی 

چی زندگی بهتره 

چرا زندگی بهتره . 

.

.

این آهنگ جدید سوگند و زخمی ، واقعا منو زخمی کرده! عالیه . 

.

.

قصه نیست 

ولی می برتت توی خواب 

یه خواب سبک 

انگار ول شدی روی آب .

.

.

فعلا نمی تونم راجع به چیزایی که باهاشون درباره خودم شاخ به شاخ شدم بنویسم . فکر نکنم به این زودی ها بتونم

.

.

دلم یه تنوع جدید میخواد . یه چیزی که یه خورده ریتم زندگیمو عوض کنه و بتونم به حاشیه امنش فرار کنم. حاشیه امنی که دست خودم باشه. هم تنوع باشه هم امن! اصن این دوتا می گنجن باهم یه جا؟ 

.

‌.

چرا زندگی بهتره 

چرا زندگی بهتره 

بذار آروم بگیرم

بذار روزهام بگذره . ❤ 

.

.

رد بدی بزنی زیر همه باورها

بزنی مثل گاو شاخ زیر عادت ها

بزنی از ریشه خورد شه اصالتات

پوست بنداری عوض شه حالت ها

ببری بری .


اگر مقدار مساوی از نور قرمز ، سبز و آبی که به اندازه کافی روشن باشند، باهم ترکیب شوند، یک تون خنثی از نور سفید ایجاد خواهند کرد. سیاه از نبود همه ی رنگ ها ایجاد می شود.

 

× بدین سبب که فعلا نمی تونم اون جور که به دلم بچسبه اینجا بنویسم، فعلا این تیکه کتاب رو داشته باشیم

از کتاب نوردهی نشر پرگار! 

 

× امروز بی خود سرم درد می کنه. احساس می کنم سرم خشکه. همش آب میخورم. زمستون سرایت کرده

 

× خدایی سایان و ماژنتا خیلی کلمه های قشنگین. اصن من اسممو عوض می کنم میذارم ماژنتا = سرخابی


فردا روز مهمیه برای هممون 

اون روزی که فکرشو نمی کردی هیچ وقت برسه اومده

مثل خیلی از روزهای دیگه ی زندگی 

اما من فکر نمی کنم که همه ی روزهای زندگی مثل هم دیگه س 

خیلی امیدوارم که لذت های جدیدی رو قراره تجربه کنی

و اینو یادم و یادت نمیره که فاصله ی بین دو شهر برهوته

دیگه خودت می دونی به قول کی

خیلی خوشحالم که از این وصله ی ناجور تنت با موفقیت جدا میشی

انجام دادن کاری که دوستش نداریم یا سپری کردن روزهایی که بهش مجبوریم، واقعا جز تجربیات عجیب زندگی آدمه. چه بهتر که آدم انجامش بده وگرنه پشیمونیش همیشه می مونه. پشیمونی اینکه چرا نفهمیدم چیزی که باید می فهمیدم و یاد می گرفتم.

نوشتم که یه وقت وسط شلوغیا یادت نره برای چی این همه چالش به جون خریدی تا به اون جلسه دفاع و استادهای فاقد شعور برسی

اون ها مهم نیستن عزیزم . چیزهای دیگری در پس این ماجرا هست اصلا تو بگو ۱۶ من میگم ۱۸ و نیم. چه فرقی داره حالا

راستی . من و تو خیلی ارثی می تونیم خودمونو از لذت بردن از لحظه های خوب و موفقیت ها محروم کنیم. مثلا با زدن سر مال ، اونا دلشون برام سوخت و این حرف ها. پس لذت بردن از موفقیتت یادت نرود قشنگممم . 

هیچ چیزی نیست که بخوای ازش بگریزی . ❤

نمی دونم این ها رو کی می خونی اما نمیخوام برات بفرستم تا هرموقع واقعا وقتش بود بخونی . کاملا اتفاقی

 

× برای خواهر گلم . خانم دکتر شکسته بندم.که فردا قراره از خودش دفاع کنه و اگر لازم شد حمله ☺️

خدایی به استاد جماعت فقط باید حمله کرد. تاماام :/ دفاع چیه


این اولین باره که همچین روزهایی رو تجربه می کنم 

حیف نیست که ننویسم ؟ 

معمولا توی این مواقع آدم ترجیح میده هیچی نگه تا موقعی که قایقشو به ساحل نرسونده 

چون همش با خودت فکر می کنی راهی نمونده به این ساحل و اگه قایقم چپه شی؟ 

اما واقعیت اینجاست که ما همیشه مسافریم از ساحلی به ساحلی دیگه

البته من همیشه به این باور داشتم که ما این سفرها رو از سر می گذرونیم تا راحت تر و بهتر زندگی کنیم

اما خب کیه که بتونه این واقعیتو انکار کنه دریا دریاست بالاخره! و خب کیه که بتونه این واقعیتو انکار کنه همیشه خورشیدی هست ، ستاره ی قطبی هست نظمی هست ، امیدی هست 

کاش چیزهای خوب به سمتون بیان و بهمون این فرصتو بدن که از ته قلب لبخند بزنیم

منتظر روزهای بهترم . روزهای بهتر منتظر ما باشید . ما با شما می سازیم و می رقصیم 

 

× ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد . 

× اولین پست اسفندی عجیب در عجیب


وقتی دیوانه ساز ها ، نگهبان های آزکابان ، به کسی نزدیک می شدن، تمام امید و شادی رو ازش می گرفتن. 

فکر کردن به یه خاطره شاد و قوی ، اون ها رو از بین می برد 

فکر کنم وردش : اکسپکتوپاترونوم بود

بعدشم یه حیوون نقره ای محافظ از نوک چوبدستی میومد بیرون و اون سیاه ها رو میخورد

پس همگی انرژی هامونو جمع می کنیم ، روی خاطره شاد و قشنگمون تمرکز می کنیم و باهم تکرار کنیم : اکسپکتوپاترونم

 

مثلا من می تونم به چشم هات فکر کنم که نقطه ضعف منه . به همه خاطرات خوبمون . خنده هامون . امیدهامون ، روزهای سختی که گذشت و از پسش براومدیم . به روزهایی که قراره به این روزها بخندیم 

 

جادوی عشق ما رو نجات میده . ❤

 

× من تو را بر شانه هایم می کشم

یا تو میخوانی به گیسویت مرا 

زخم ها زد راه بر جانم ولی 

زخم عشق آورده تا کویت مرا 

 

× عنوان از سید علی صالحی

 


وقتی پیشت نیستم عکس هامونو نگاه می کنم. عکس ها مثل نون هاییه که میذاریم توی فریزر. اما خوبیشون اینه که تموم نمیشن تا وقتی مزه ی اون لحظه ها زیر زبون ذهنمون باشه 

خنده های واقعی ، من با تو واقعی می خندم و عاشق خندیدن هاتم

اما تو وقتی خوابی ، وقتی حواست نیست ، وقتی توی فکری ، وقتی نگرانی باز هم دوستت دارم‌. وقتی از دور میای وقتی نزدیکی ، همیشه دوستت دارم.

 

بعید می دونم حتی خودم و خودت هم دقیقا یادمون بیاد چه قدر روزهای عجیب غریبی از سر گذروندیم. این خاصیت زندگیه که همیشه حال به گذشته پیروز میشه. حتی اگر تمام امروز رو به گذشته فکر کنی، بازم حال برنده س.

 

می دونی دوست دارم که هیچ وقت اون قدر درگیر روزمره ها نشیم که همه چی یادمون بره. شاید یکی از خاصیت های نوشتن هم همین باشه. آدمو از فراموشی و روزمرگی دور می کنه. 

 

این روزهای آشفته ترمون که تموم شد و آروم تر شد روز و شب هامون، برام بنویس یه وقت هایی. خیلی دوست دارم. زمان رو توی مشتت نگهدار. برگرد و نگاه کن به منظره ی وحشی زیبایی که پشت سر ماست. 

 

پشت سر ما یه منظره وحشی زیباست. پشت سر هرکسی که برای دل خودش زندگی می کنه و جلو میره هست! وحشی های زیبا یادآور زیبایی هایی هستن که همیشه با بی باغچگی و بی رحمی و سختی های زندگی همراه هستن. 

 

گنگ و نامفهوم اما زیباست زندگی! قلب من با این گنگ و نامفهوم اما زیبا گره خورده و همیشه با گفتن و شنیدنش قلبم می تپه مثل روز اول که صدای درونم گفت : دیگه تنها نیستم !

 

عزیزجانم ، هنوز هم وقتی میخوام از دوست داشتنت بنویسم و بگم حتی به خودت محتاطم، هنوز عادت های هشت سالی که از آشنایی ما گذشته توی سرم هست. اینو وقتی فهمیدم که کلمه عزیزجانم و جمله دوستت دارم رو نوشتم!

 

بیا شبیه اون بندبازهایی باشیم که برای موندن روی مدار روشنی و زندگی تلاش می کنن و چرخیدن و تلوتلو خوردن هاشونم قشنگه . 

 

× مشتاق باز دیدنت


بی نهایت سبز و 

بی نهایت روشن

با تو زیبا میشه

چهارفصل بودن . ❤

 

 

× از آهنگ چهارفصل حامی 

× این باشد تا بعد بیشتر بنویسم . الان یک ساعته دارم با کلمه ها ور میرم تا بنویسم اما اینقدر خوابم میاد و اینقدر چند وقته ننوشتم اینجا ، سخته


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

gallery دزفولی آهنگ های محلی خراسانی بازی و برنامه اندروید دانلود آهنگ جدید خوانندگان معروف ایرانی و خارجی انجمن مدیریت پروژه پردیس اخبار سئو و طراحی سایت | اخبار آپدیت گوگل هفته نامه ی صبح اندیشه زاهدان چت.ساحل چت.ساحل گپ Megan