با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 

شایدم حرفی برای گفتن ندارم

مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم

دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 

این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه

امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه

یه چیزای دیگه ای هم بوده که جو خونه رو بحرانی کرد تا حدودی اما فعلا نه بر علیه من

خیلی غمگینم ولی نه اون قدر که دلم بخواد بمیرم

فقط خیلی غمگینم دقیقا مثل یه ابر دلگیر که بباره صاف میشه. دقیقا همونطور که این اواخر گفته بودم میخوام باشم. 

 

× طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی 

اگرچه بعد زخم ها نمانده از منم منی .

طلوع می کنم که تو از این خراب تر شوی

اگر چه دور رفته ای بلرزی و خبر شوی . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پیکاسو هنر بهترین سوسیس ساز دستی خانگی کلینیک جنسی و سکس درمانی Kimberly فانوس خیال جدیدترین های تکنولوژی | بازی | نرم افزار دانشمندان ایرانی ایزولاسیون و عایق ساختمان اخبار جدید دنیای دیجیتال مارکت تهویه مطبوع